
فلسفه ی دو وجهی در ایجاد کار عمیق از کال نیوپرت!… در دهه ی ۱۹۲۰ همزمان با اینکه کارل یونگ، روانشناس و اندیشمند معروف، در تلاش بود از استاد سختگیرش زیگموند فروید راهش را جدا کند مرتبا در خانه ی سنگی که در حومه ی بولینگن ساخته بود خلوت میکرد. وقتی آنجا بود یونگ هر روز در اتاقی که کمترین تجهیزات را داشت خود را محبوس می کرد تا بدون مزاحمت بتواند به نوشتن بپردازد. بعد از آن هم به فکر عمیق فرو می رفت و در جنگل قدم میزد تا ذهنش را برای نوشتن در روزهای بعد آماده کند. من اینطور برداشت کردم که این کارها به هدف بالا بردن شدت کار عمیق یونگ بود تا سطحی که به او این قابلیت را داد تا در مبارزه ی فکری با فروید و حامیانش موفق شود.
در مرور کردن این داستان می خواهم بر یک موضوع مهم تاکید کنم: اینکه یونگ شیوهی رهبانیت در کار عمیق را پیش نگرفت. یونگ فقط در مدتی که در آن خانهی سنگی خلوت میکرد، این کار را انجام میداد و از عوامل مزاحمت دور میشد. شیوهی یونگ شیوهای بود که من نامش را فلسفهی دو وجهی در کار عمیق گذاشتم. بر طبق این فلسفه، شما وقتتان را به دو بخش تقسیم میکنید؛ بخشی از آن را صرف دنبال کردن رویههای مشخص کار عمیق کنید و بقیه را برای هر چیز دیگری که میخواهید بگذارید. در طول زمانی که مختص کار عمیق است، فردی که شیوه ی دو وجهی را سر لوحهی کارش قرار داده مانند شیوهی رهبانیت عمل خواهد کرد، و به دنبال تمرکز عمیق و بدون خدشه است اما در طول زمانی که مخصوص کارهای سطحی است، داشتن چنین تمرکزی اولویت نیست.
بر اساس فلسفه ی دو وجهی، کار عمیق میتواند منجر به بازدهی خارقالعادهای شود که اگر فرد زمان کافی و مجاهدت گونه برای رسیدن به بالاترین میزان توانایی ذهنی اختصاص دهد؛ که موفقیتهای عظیم در این حالت اتفاق میافتد. به همین دلیل است که کوچکترین واحد زمانی برای کار عمیق در این روش، حداقل یک روز است. اما اختصاص دادن چند ساعت در روز برای کار عمیق، بسیار کم بهشمار میآید. در عین حال فلسفه ی دو وجهی را معمولا افرادی پیش میگیرند که نمیتوانند بدون جدا شدن کامل از کارهای غیر عمیق به موفقیت برسند.
فلسفهی ریتمیک در ایجاد کار عمیق
در اولین روزهای نمایش ساینفیلد، جری ساینفلیدِ کمدین برنامهی زمانبندی فشرده و شلوغی داشت. در همین ایام بود که نویسنده و طنازی به نام براد ایساک در محفلی به طور اتفاقی به ساینفیلد برخورد. بعدها در نوشتهای بیان میکند: (( آنجا بود که فرصت را مناسب دیدم. باید از ساینفیلد میپرسیدم که چه نصیحتی برای کمدینهای جوان دارد. پاسخ او به این سوال میتوانست نقطهی عطفی در تمام زندگی من باشد)).
ساینفیلد نصیحتش را با حرف های منطقی آغاز کرد: ((برای اینکه کمدین بهتری بشوی باید شوخی های بهتری خلق کنی)) و سپس توضیح میدهد که برای خلق شوخی های بهتر باید هر روز طنز نوشتن را تمرین کرد و روش خاصی که خودش در این مورد پیش گرفت را تشریح میکند: او تقویم دیواری روی دیوار خانهاش نصب کرده و هر روز که طنزی مینویسد روی آن روز در تقویم ضربدر بزرگ قرمز رنگی میکشد. ساینفلید میگوید: (( با این کار بعد از چند روز، به یک زنجیره میرسید. به همین کار ادامه دهید تا زنجیره بزرگتر شود. کمکم از دیدن این زنجیره لذت می برید خصوصا وقتی چند هفته طول بکشد. کار بعدی تان این است که زنجیره را پاره کنید.)) مثال زنجیره مثال خوبی از فلسفهی ریتمیک در کار عمیق است زیرا برنامهی زمانبندی ابتکاری را با یک راه سادهیِ یادآوری انجام دادن کار، به خودمان تلفیق میکند.
راه دیگر برای پیاده سازی فلسفه ی ریتمیک این است که زمانهای شروع کار عمیق که هر روز برای کار عمیق در نظر گرفتهاید را جایگزین کمکهای بصری روش زنجیره کنید. دقیقا همانطور که وجود نشانگرهای بصری از فرآیند پیشرفت کار میتواند موانع عمیق شدن را کاهش دهد، حذف سادهترین تصمیمگیری ها برای زمان بندی نیز موانع را کاهش میدهد.
فلسفه ی ریتمیک، تضاد جالبی با فلسفه ی دو وجهی دارد. شاید در رسیدن به بالاترین شدت تمرکز مورد نظر در مقاطع مشخص در طول روز که مطلوب افراد دوستدار روش دو وجهی است خللی وارد شود. اما از آن طرف میتوان گفت که این روش بیشتر با طبیعت انسان همسویی دارد. با محکم کاری کردن کار عمیق از طریق ایجاد روالهای استوار که باعث میشوند مقداری از کار به طور قاعدهمند انجام شود، فرد استفاده کننده از برنامه ریزی ریتمیک ساعتهای بیشتری در طول روز برای کار عمیق به دست میآورند.
فلسفهی ژورنالیستی در ایجاد کار عمیق
در دهه ی ۸۰ میلادی، ژورنالیست والتر ایزاکسونِ سی و چند ساله در حال صعود از نردبان ترقی در مجلهی تایمز بود. به همین دلیل او زیر ذرهبین قشر روشنفکر بود. کریستوفر هیچنز که در آن زمان مشغول نوشتن کتاب ((مروری بر نشریات لندن)) بود، ایزاکسون را یکی از بهترین ژورنالیست های آمریکا نامید. وقتش بود که والتر یک کتاب بزرگ و مهم بنویسد که قدمی بزرگ برای دستیابی به موفقیت در عرصهی ژورنالیست بود.
این کتاب در سال ۱۹۸۶ چاپ شد در میان افراد قشر فرهیخته به خوبی مقبول واقع شد. مجلهی نیویورک تایمز آن را ((روایتی پرمغز)) خواند و سانفرانسیسکو کرونیل نوشت که این دو نویسنده، جنگ سرد را با چیرهدستی تصویر کردهاند. کمتر از ده سال بعد، ایزاکسون که به سمت ویراستاری مجلهی تایمز منصوب شده بود به اوج قلهی دوران ژرونالیستی خود رسید( و در کنار آن مدیر عامل اتاق فکر بود و زندگینامه نویس محبوبی شده بود که زندگی شخصیتهای بزرگی همچون بنجامین فرانکلین، آلبرت انیشتین و استیو جابز را روایت کرده بود).
چیزی که مرا به ایزاکسون جذب کرد، آنچه که در اولین کتابش نوشت، نبود بلکه چگونگی نوشتن این کتاب بود. از عمویم پائول نیوپورت که ژورنالیستی در نیویورک بود، و تابستانی را در ویلای ساحلی اجارهای با ایزاکسون گذرانده بود، در مورد ایزاکسون پرسیدم و او تعریف کرد که: همیشه برایم جالب بود… وقتی ما در ایوان یا هر جای دیگر مشغول استراحت بودیم، ایزاکسون به اتاقش میرفت تا روی کتابش کار کند. ایزاکسون طبق روش خودش عمل میکرد. هر موقع که زمان آزاد پیدا میشد او به حالت کار عمیق میرفت و با انرژی و تمرکز روی کتابش کار میکرد.
اینگونه بود که او توانست کتابی نهصد صفحه ای بنویسد؛ با اینکه بیشتر وقتش را صرف حرفهی ژرونالیستیش کرد و یکی از بهترین نویسندگان مجلهی آمریکا شد. من نام این روش را فلسفهی ژورنالیستی گذاشتم که بر طبق آن، فرد هر موقع که میتواند کار عمیق را در برنامهی زمان بندیاش جای میدهد. این روش برای افرادی که تازه وارد مقولهی کار عمیق شدهاند مناسب نیست. همانطور که در ابتدای این قاعده بیان کردم، توانایی تغییر حالت دادن از سطحی به عمیق، مهارتی نیست که خود به خود ایجاد شود. بدون تمرین، این تغییر حالت دادن میتواند شدیدا منبع محدود ارادهی شما را تحلیل ببرد و فرسوده کند. ایجاد این مهارت و عادت نیازمند حس اطمینان داشتن و تواناییهایتان است و اینکه عقیده داشته باشید کاری که انجام میدهید کاری مهم است و منجر به موفقیت میشود.